اینجا ناکجاآباد

q

پسر نزد پدر خود رفت و گفت: می خواهم ازدواج کنم

پدر خوشحال شد و پرسید: به سلامتی با چه کسی؟

پسر گفت: نامش تیانا است و در محله ی ما زندگی می کند

پدر ناراحت شد صورت در هم  کشید و گفت: متاسفم به جهت این حرف که می زنم اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج کنی چون او خواهر توست و از تو خواهش دارم از این موضوع چیزی نزد مادرت فاش نسازی

پسر در خلال گذر روزهای کوتاهی سه بار دیگر به پدر رو کرد و نام سه دختر دیگر را آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آن ها همین بود با ناراحتی نزد مادر خود رفت و گله کرد؛ می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست و نباید به شما چیزی بگویم

مادرش لبخند زد و گفت: نگران نباش پسرم، تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی زیرا تو پسر او نیستی!

*** شاید سرانجام روابطی که خبلی از دوستان اسمش رو میزارن "روابط اجتماعی" منجر به تبدیل ناهنجاری هایی اینچنین به هنجار در جامعه بشه، یادش بخیر مادربزرگ من حدود 15 سال پیش بهم می گفت دوره ی آخرالزمان شده، اون موقع کوچولو بودم و متوجه نمی شدم ولی اگر زنده بود و الآن رو می دید به ویژه این گودزیلاهای دهه ی هفتادی (البته بلانسبت یه عده ی معدودشون) نمی دونم هنوز هم به آخرالزمان اعتقاد داشت یا نه!

این داستان کوتاه یا بهتر بگم این حکایت از کتاب "موش و گربه" اثر بسیار زیبای عبید زاکانی اقتباس شده و صد البته اصل داستان ها با اون نثر روان و سلیس کم نظیر بسیار زیباترند اما حیف که به دلیل کچ سلیقگی و ممیزی شخصی حضرات والا و بالا نمیشه این اثر و اثرات مشابه دیگر بزرگان رو در دسترس قرار داد ولی توصیه می کنم اگر دسترسی داشتید حتما بخونید phnA ***